جدول جو
جدول جو

معنی حرمت داری - جستجوی لغت در جدول جو

حرمت داری
(حُ مَ)
حرمت داشتن: بزیارت رؤسای قوم برفتی و حقوق ایشان بگزاردی و حرمت داری کردی. (تاریخ قم ص 217)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حِ)
دهی است از دهستان ریز بخش خورموج شهرستان بوشهر، در 102هزارگزی جنوب خاور خورموج، خاور کوه بهرام شاه. کوهستانی و گرمسیر است. 205 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات، خرما، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
حرمت داشتن. احترام. اعتزاز. تکریم. تعظیم. تفخیم. توقیر: چون امیر اسماعیل خبر یافت، بخارا خالی کرد به فرب رفت از جهت حرمت داشت برادر. (تاریخ بخارای نرشخی چ طهران ص 97 سطر آخر). لشکر سلطان غنیمت های بسیار و زر بخروار و سلاح بیشمار بیاوردند، و در همدان هیچکس اسبی تازی به یک دینار نمی خرید حرمت داشت دارالخلافه را. (راحهالصدور راوندی). گفت خدا بر من رحمت کرد بدان حرمت داشت که آن امام را کردم. (تذکرهالاولیاء عطار). بدین حرمت داشت پیغمبر، حق تعالی آنرا کفایت کرد... (تذکرهالاولیاء عطار چ طهران ج 1 ص 130).
اول او را خواست جستن در نبرد
بهر حرمت داشتش تأخیر کرد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ کَ تِ دَ/ دُو)
حرکتی شبیه به استداره. حرکت مستدیره و آن حرکتی باشد که هر جزء از اجزاء متحرک از جای خود به جای دیگر رود ولیکن کل متحرک به جای خود باقی بماند، مانند حرکت سنگ آسیا. احمد نگری گوید: حرکت مستدیره در اصطلاح مخصوص به متحرکی است که از جای خود بیرون نرود و در لغت اعم از آن است، چه اگر جسمی بر محیط دائره ای بچرخد نیز حرکت مستدیره است اما حرکت وضعی نیست. (دستورالعلماء ج 1 ص 26)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
مقام شناس. آنکه به تربیت و منزلت هرکس رعایت حرمت آن کس کند:
خدایگان خردپرور مروت ورز
بلندهمت و زایرنواز و حرمت دان.
فرخی.
همواره پادشاه جهان بادا
آن حق شناس حق ده حرمت دان.
فرخی.
زبان بدگو چونانکه رسم اوست مرا
جدا فکند از آن حق شناس حرمت دان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ)
حالت حشم دار
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
درم داشتن. داشتن درم. توانگری. تمول. غنا. موسری. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
عمل و شغل رخت دار. رجوع به رخت دار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرمت داشت
تصویر حرمت داشت
احترام، تعظیم، تکریم، محترم شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرکت دوری
تصویر حرکت دوری
چرخ چرخ زدن زبانزد سوفیانه
فرهنگ لغت هوشیار
جنبنده، متحرک
متضاد: بی حرکت، ساکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد